آوا عسلیآوا عسلی، تا این لحظه: 14 سال و 21 روز سن داره

آوای عاشقانه زندگی ام..............

خاطره یک روز تعطیل

1392/6/24 12:02
نویسنده : مامانیه آوا
238 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عشق مامان بغلقلب

دیروز جمعه بود و منو شما وبابا بهروز راهی شدیم که بریم باغ دایی ابولفضل که میشه دایی بابا بهروز

آخه تمام فامیل بابا اونجا جمع بودند . شما تازه ساعت یازده از خواب بیدار شدی منتظر از قبل وسیله ها

رو جمع کرده بودم و سریع شما رو حاضر کردم تا بریم صبحانه ات هم توی راه دادم ٠

بلاخره رسیدیم و شما اول تمام دور و اطراف رو سرک کشیدی مژه

البته باغشون رو تازه شروع به ساختنش کردند وبه جز یک خونه باغ و یک استخر کوچیک چیزی نداره و

اطرافش خاکیه ولی برای دور هم بودنش خوب بود.

شروع کردی به خاک بازی میخوای بری بالای این تپه سیمان ولی نمیتونی

 

 

آقا جون مهربون داره برات روش پله درست میکنه مررسیلبخند

 

 

وبه این ترتیب دخمل ما این قله رو فتح کردتشویق

 

 

طاها جون پسر عموت هم از راه رسیدو باهم مشغول شدید

 

 

خسته شدین و رفتید سراغ آب بازی امان از دست این آب و خاک که شما بچه ها دست از سرش

برنمیدارین. ببین ظرف غذات پشت سرته و برای نهار خوردنم نیومدی تو خونه و من همون جا بهت

غذا دادماوه

 

عصر شده و بعد از کلی آب بازی دوباره نوبت خاک بازی

 

بیچاره صاحب باغ تمام وسیله های بناییشو برداشتینعصبانی

 

این عکس بالایی رو دوست دارم چقدر ناز با هم بازی میکنید البته شما یک کم قلدر تری چشمک

از جایی که ما از رو نمیریم و از بیرون بودن خسته نمیشیم نیشخنداونجا که هوا تاریک شد وسیله هامون رو جمع کردیم تا بریم باغ پدر جون. خانواده خودم و زهره خانوم وباقر آقا اونجا بودند.  توی فاصله ای که تا اونجا بود شما تو ماشین خوابیدی و تا رسیدیم اونجا شما بیدار شدی و کمی بد اخلاق ولی زود خوب شدیو مشغول بازی شدی

 

ساعت دوازده و نیم نیمه شب بود که ما از باغ دل کندیم و اومدیم خونه چون شما دیگه خیلی خسته بودی عسلم البته بقیه هنوز اونجا بودند قهر

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان جانان و آوا
24 شهریور 92 11:13
سلام عزيزم... وبلاگ نو مبارك!
از ديدن آواي قشنگ و وبلاگتون خيلي خوشحال شدم!


مرسی عزیزم ممنون از لطفت
مامانی
24 شهریور 92 11:55



مرسی