مینویسم از اولین روزهای مادری برایت ......
روز بعد از زایمان از بیمارستان مرخص شدیم و اومدیم خونه دست بابا بهروز درد نکنه که همون اول برای شما گوسفند کشت وشما رو عقیقه کرد خدا رو شکر شما راحت میتونستی شیر منو بخوری ومن خیلی خوشحال بودم از این بابت .دکتر گفته بود هر دو ساعت بهت شیر بدم و خوشبختانه شما مثل ساعت خودت دوساعت به دو ساعت بیدار میشدی و شیر میخوردی . شب ها نق نق میکردی ونمیذاشتی ما بخوابیم روزها هم همش مهمون میومد ومیرفت تا ده روز مامانم پیشم بود و بعد از اینکه ناف شما اوفتاد وحمومت کردن مامانم رفت خونه خودشون . شب اولی که با تو تنها شدم تا چند ساعت گریه میکردم آخه همش میگفتم خدایا این موجود کوچولو رو چطور بزرگ کنم اگه شیر تو گلوش بپره چیکار کنم ؟ تو عروسک ناز وکوچولویی بودی که نگهداری ازت برام کلی لذت داشت ولی حتی از بغل کردنت میترسیدم از اینکه نتونم از پس این مسئولیت سنگین بر بیام میترسیدم ولی بابا بهروز اومد پیشم و کلی بهم دلداری داد ٠ عروسک خوشگل کوچولو تموم وقت روزم با تو پر میشد حتی بعضی وقتا فراموشم میشد که غذا خوردم یا نه کلا نوزاد کم خوابی بودی نه شب ها خواب عمیق داشتی نه روزها و با کوچک ترین صدایی بیدار میشدی وگریه میکردی ولی بازم وقتی که میخوابیدی دلم برات تنگ میشد.