قدم روی چشم ما گذاشتی دخترم
شب قبل از زایمانم اصلا نتونستم بخوابم به خاطر دیدن فرشته ای که هر لحظه به زمینی بودنش نزدیک تر میشد ومن بی تاب تر بی تاب در آغوش گرفتن وعشق به تو . نماز صبحم رو خوندم و بهروز رو بیدار کردم و با مامانم وبهروز رفتیم بیمارستان اونجا یکراست رفتم تو بخش زایمان لباس هام رو عوض کردم و یک ماما اومد حرکات جنین و ضربان قلبش رو چک کرد ساعت ٨ دکترم اومد و گغت کم کم آماده بشم رفتم اونجا دستشویی و وضو گرفتم بعد رفتم از مامانم و بهروز و مامانش خداحافظی کردم خدا میدونه چه حالی داشتم آماده بودم واسه گریه کردن ولی برای اینکه اونه رو نگران نکنم زود خداحافظی کردم رفتم بایک پرستار سمت اتاق عمل چند لحظه منتظر شدم تا دکترم اومد سر منو تو بغلش گرفت و گفت نگران نباش . بلاخره رفتم تو اتاق عمل و سرم رو وصل کردن دکتر بیهوشی اومد و بهم گفت مامان کوچولو الان میخوابی و من بعد از چند لحظه خوابیدم. دخترم ساعت نه صبح با وزن ٢٦٠٠ وقد ٤٨ سانت به دنیا اومد. الهی مامان فدات شه. وقتی به هوش اومدم خوشبختانه درد نداشتم وسریع از پرستار پرسیدم حال دخترم چطوره و خانم پرستار خیالم رو از بابت سالم بودنت راحت کرد خدارو شکر عزیزم .
یک ساعت بعد به بخش منتقل شدم و بهروز عکس دخترم رو بهم نشون داد الهی مامان فدات شه یک عروسک ناز وخوشگل . نمیدونم چقدر طول کشید که پرستار گلم رو آورد ولی با دیدنش شروع کردم به گریه اینها بارون عشق بود که از چشمام میبارید نفس مامان پرستار گفت اگه گریه کنی بهت جایزه نمیدیم ها ومنم دستمو بردم جلو و بهترین هدیه عمرم رو گرفتم .
پرستار گفت بهت شیر بدم و خودش کمکم کرد الهی مامان بمیره برات که اینقدر گرسنه بودی نازگلکم. از همون لحظه عاشق شیر دادن بهت شدم عزیزم .
اسم نازت رو از قبل با کمک خاله انسیه انتخاب کرده بودم : اسمت رو گذاشتیم آوا تا بشی زیباترین آوای زندگی ما..