خداحافظ مامان بزرگ
دختر گلم ببخش که دوباره مجبور شدم از یک اتفاق تلخ توی وبلاگت بنویسم دوست ندارم ولی به هر
حال بد و خوب توی زندگی ما در کنار همه وکاریش نمیشه کرد .
فوت مامان بزرگ مهربونم بعد از یک دوره بیماری سخت اون هم فقط بعد از شش ماه از فوت بابا بزرگم
اونقدر برام شک آور بود که هنوزم نمیتونم باور کنم که بین ما نیست.
درست دو روز بعد اومدن ما از مکه این اتفاق تلخ افتاد . وقتی که بعد از اومدن از سفر به دیدنش رفتم
دیگه حتی نمیتونست چشمای آسمونیش رو باز کنه.....
تموم خاطراتم با مامان بزرگ از جلو چشمام رد میشه اون روزهایی که کوچیک بودم و هر وقت که مامان و
بابا مسافرت زیارتی میرفتند میومد خونمون و مواظب من و خواهر و برادرم بود . این کار رو برای همه
میکرد.
خاطرات خونه با صفاش با اون حیاط و ایوون دلنشینش درخت توت بزرگش هیچ وقت از ذهنم نمیره
یاد تمام تابستون هایی که بعد از تعطیلی مدرسه ها برای ما نوه ها جشن فارغ التحصیلی میگرفت
و چقدر خوش میگذشت . تقریبا همه شب های تابستون رو ما مهمون حیاط با صفاش بودیم .
مامان بزرگ نه تنها با ما نوه ها که با بچه ای ما هم خیلی صمیمی بود .
آوا دخترم هنوز مرگ مامان بزرگ رو باور نداره و میگه مامان بزرگ مریضه و رفته بیمارستان
با اینکه فقط سه سال و نه ماهشه گاهی اوقات میزنه زیر گریه و میگه دلم برای مامان بزرگ میسوزه.
واقعا تلخ بود تلخ تلخ تلخ ترین خاطره زندگیم تا امروز
مامان بزرگ نازم سفرت به سلامت دلم برات تنگ شده .......
٣٠ دی ١٣٩٢ تاریخ پرواز مامان بزرگ