آوا عسلیآوا عسلی، تا این لحظه: 14 سال و 5 روز سن داره

آوای عاشقانه زندگی ام..............

به تو از تو مینویسم 1

به تو می اندیشم ای آوا ! به تو که امروز یک طلوع است که ذهن و روحم را پر کرده ای براستی تو کدامین آوایی؟ آوای خوش بلبلان که سحرگاه از برای گل سرخ میسرایند؟ آوای ترنم باران که برگ های نیلوفر را به بازی گرفته است؟ اوای پرستو های مهاجر که با آمدنشان خبر آمدن بهار را به ارمغان می آورند؟ براستی تو را کدامین آوا بخوانم که تو سرشار از تمام آنهایی! از این پس ضربان قلب من بانفس های تو عجین شده است . حال میدانم تو کدامین آوایی تو آوای طپش های قلب من وبابایی! به حریم سینه ما خوش آمدی ٠   تولدت در فصل بهار شکوفه باران دختر بهاری من هر سال بهار مادر با روز آمدن تو یکی میشود و وجود نازت هر لحظه اش برایم بهاریست تکرار نشدنی به یادگار از ا...
12 شهريور 1392

مینویسم از اولین روزهای مادری برایت ......

روز بعد از زایمان از بیمارستان مرخص شدیم و اومدیم خونه دست بابا بهروز درد نکنه که همون اول برای شما گوسفند کشت وشما رو عقیقه کرد خدا رو شکر شما راحت میتونستی شیر منو بخوری ومن خیلی خوشحال بودم از این بابت .دکتر گفته بود هر دو ساعت بهت شیر بدم و خوشبختانه شما مثل ساعت خودت دوساعت به دو ساعت بیدار میشدی و شیر میخوردی . شب ها نق نق میکردی ونمیذاشتی ما بخوابیم روزها هم همش مهمون میومد ومیرفت تا ده روز مامانم پیشم بود و بعد از اینکه ناف شما اوفتاد وحمومت کردن مامانم رفت خونه خودشون .  شب اولی که با تو تنها شدم تا چند ساعت گریه میکردم  آخه همش میگفتم خدایا این موجود کوچولو رو چطور بزرگ کنم اگه شیر تو گلوش بپره چیکار کنم ؟ تو عروسک ناز و...
12 شهريور 1392

قدم روی چشم ما گذاشتی دخترم

شب قبل از زایمانم اصلا نتونستم بخوابم به خاطر دیدن فرشته ای که هر لحظه به زمینی بودنش نزدیک تر میشد ومن بی تاب تر بی تاب در آغوش گرفتن وعشق به تو . نماز صبحم رو خوندم و بهروز رو بیدار کردم و با مامانم وبهروز رفتیم بیمارستان اونجا یکراست رفتم تو بخش زایمان لباس هام رو عوض کردم و یک ماما اومد حرکات جنین و ضربان قلبش رو چک کرد ساعت ٨ دکترم اومد و گغت کم کم آماده بشم رفتم اونجا دستشویی و وضو گرفتم بعد رفتم از مامانم و بهروز و مامانش خداحافظی کردم خدا میدونه چه حالی داشتم آماده بودم واسه گریه کردن ولی برای اینکه اونه رو نگران نکنم زود خداحافظی کردم رفتم بایک پرستار سمت اتاق عمل چند لحظه منتظر شدم تا دکترم اومد سر منو تو بغلش گرفت و گفت نگران نبا...
12 شهريور 1392

دوران زیبا و فراموش نشدنی بارداری

خدایا شکرت وقتی که از وجود یک فرشته تو وجودم با خبر شدم یک حس خاصی داشتم یک عالمه کتاب های بارداری گرفتم و همش دعا میکردم تا خدا یک نی نی سالم بهم بده بعد در گوشی به خدا میگفتم که خداجون اگه دوس داشتی دختر باشه چون من عاشق دخترم . مامانم سال قبل که رفته بود مکه کلی لباس دخترانه واسه نی نی آینده من آورده بود و من هر روز به اونا نگاه میکردم ودلم ضعف میکرد . خلاصه از فردای روز آزمایش خون افتادم دنبال یک متخصص زنان وزایمان عالی تا برم پیشش وبعد از کلی پرس وجو دکتر ناصر تیمور زاده رو انتخاب کردم که  یکی از بهترین متخصص ها تو این رشته بود و معروف بود به پنجه طلا و زایمان هاش تو بیمارستان سینا بود که یکی از بیمارستان های خوب خصوصی مشهد بود ب...
11 شهريور 1392

زمانی که وجود یک فرشته کوچولو رو تو وجودم حس کردم

به نام خدا  اوایل شهریور88 بود وماه رمضان که متوجه تغییراتی تو بدنم شدم ولی بهش توجه نکردم چند روز بعدش رفتیم مسافرت و وقتی از مسافرت برگشتیم تقریبا مطمئن شدم که یک خبرایی هست از ذوقم همون شب که برگشتیم یک بیبی چک گرفتم و فردا صبح امتحانش کردم و دیدم که بلللللللللللللللللللللللللللله مثبته وهمون لحظه سریع به بهروز زنگ زدم وگفتم . قرار شد که فردا بریم آزمایش خون وتا جواب آزمایش رو نگرفتیم به خانواده ها نگیم . ازمایش خون رو دادم وگفت جوابش فردا حاضر میشه تا فردا بشه دل تو دلم نبود وفرداش با بهروز دو تایی رفتیم آزمایشگاه آقایی که اونجا بود جواب آزمایش رو برام خوند که مثبته و من از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم  بهترین خبری...
11 شهريور 1392

یک شروع خوب

نخستین نوشته ام در وصف توست که با تولدت زیباترین نام دنیا یعنی مادر را بر من نهادی تویی که شیرینی حرف زدنت و آرزوهای کودکانه ات مرا به آینده امیدوار میکند. موهای بلند تو چون شب یداست که مرا به صبح روشن زندگی میرساند. آوا جون دختر نازم الهی مامان قربونت بشه من این وبلاگ رو برای تو میسازم تا روز های شیرین زندگیت رو توش ثبت کنم تا بعدها که بزرگ شدی از خوندن خاطراتت لذت ببری  عاشقتم گل بی نظیرم ...
10 شهريور 1392