آوا عسلیآوا عسلی، تا این لحظه: 14 سال و 21 روز سن داره

آوای عاشقانه زندگی ام..............

ای که تویی همه کسم...

عزیز ترین سوغاتیه غبار پیراهن تو....                      عمر دوباره منه دیدن وبوییدن تو..... نه من تو رو واسه خودم نه از سر هوس میخوام..... عمر دوباره منی تو رو واسه نفس میخوام............ ای که تویییییییییییییی همه کسم بی تو میگیره نفسم اگه تو رو داشته باشممممممممم به هر چی میخوام میرسم.........           ...
15 آذر 1392

تولدم..........

امروز ٢٥ امین روز آبانه یک سالروز دیگه از تولد من ..... نمیدونم که این چه حسیه که هر کسی هر سال تو سالگرد تولدش این تلنگر  رو به خودش میزنه که الان کجای زندگیش ایستاده ؟ آیا امسال همون کسی هست که سال قبل همین موقع از خودش انتظار داشته؟ منم این تلنگر رو به خودم زدم .....شاید چندین سال پیش بزرگترین هدفم در زندگی ادامه تحصیل تا مقاطع خیلی بالا بود کلا از بچگی به درس خوندن علاقه مند بودم ولی الان من یک مامان لیسانسه ام و از روزی که حضور یک فرشته کوچولو رو تو زندگی ام حس کردم قید ادامه تحصیل رو زدم شاید تا روزی که آوای نازم بزرگترشد...... ولی امسال یک سال دیگه از مادری کردنم برای آوای زند...
25 آبان 1392

السلام علی الحسین

    قافله محرم امسال هم از دلهای ما عبور کرد و هر شب با دخترم میریم هیئت.... از وقتی خیلی کوچیک بود به عشق امام حسین تو هیئت ها لباس مشکی تنش میکردم و تا جایی که برای بقیه عزادارها مزاحم نباشم هیئت میرفتم....( آخه بچه بلاخره سر و صدا داره) دلبند من چقدر زود توی دل زلالش این عشق رو احساس کرده که هرشب میپرسه مامان کی بابا میاد بریم هیئت؟ چند روز پیش توی خونه داشت از تلویزیون مراسم عزاداری یک حسینیه رو نگاه میکرد که یک مرتبه با اون صدای نازش گفت : یااااااااا حسین و دل من پر از این حس که غربت این آقا دل کوچک و بزرگ را میلرزاند..... دیروز آوا با موبایل من بازی میکرد و تند تند صدای بازی ها رو کم میکرد .....
19 آبان 1392

آوا دکتر میشود.........

چند روز بود که دلبر کوچولوی خانه مان از ما طلب یک چیزی داشت وسیله های دکتری.... البته که قبلا این وسیله ها را برایش خریده بودیم ولی این دفعه جور دیگرش را میخواست که چراغ هایش روشن بشود و کیف داشته باشد مثل آقا دکتر خودش و بقول خودش میخواست دکتر واقعی بشود .... وطبق معمول آقای پدر خواسته دلبند کوچوکمان را برآورده کرد تا باز هم لبخند زیبایش که از هزار تشکر ارزنده تر است را بر لبان زیبایش ببینیم   البته که دختر مودبمون تشکر هم یادش نشد.....     تمام وسیله هاش با چراغ های رنگی روشن میشوند     اینم از خانم دکتر آینده انشاله      ...
15 آبان 1392

این روزهای بی تکرار کودکی ات

سلام عشق کوچولو مامان توی این هوای سرد پاییزی بیشتر روزها خونه هستیم و وقتمون رو دو نفری با هم پر میکنیم اکثر روز من وتو توی خونه با هم تنها هستیم و یکجوری به دو نفره بودنمون عادت کردیم.... دختر خوشگلم چند روز پیش که جایی کار داشتم و شما رو خونه خاله انسیه گذاشته بودم وقتی وارد خونه خاله شده بودی با تعجب به خاله گفته بودی که چرا تو خونه تنهایی ؟ شما همیشه تو خونتون تنهایی؟ چون ما دو تا همیشه تو خونه با هم سرگمیم فکر نمیکنی که کسی میتونه تو خونه تنها باشه.. چقدر این روزها سریع میگذرند و چقدر من گرفتار این احساس دو گانه که هم از بزرگ شدن و عاقلتر شدنت پر از غرور میشم و در کنار این حس غرور دلم برای کود...
15 آبان 1392

ببخش که مامان پر از تقصیره

چرایش را نمیدانم ولی همیشه از دیدن چهره مظلومش در خواب حس عجیبی داشته ام .یجور چشمانم بهش خیره میشود و پر از اشک که جواب بغضم را نمیتوانم بدهم ...... انگار با معصومیتش میخواهد من را به یاد تقصیراتم بیاندازد.یاد اینکه کجا بهش کم توجهی کرده ام...... کجا خواسته اش را برآورده نکرده ام.....و کلا بدجنس شده ام .... کی جواب سوالش را سر بالا داده ام...... کی از زیر خواسته اش فرار کرده ام..... کجا بی خبر و بدون خداحافظی ترکش کرده ام..... وکی از کوره در رفته ام وبعد شبنم اشک را از مزه های بلند وپر پشتش پاک کرده ام....... یاد وقت هایی که دخملک با التماس گفته بغلم کن ونتوانستم.....!یاد وقت هایی که با خواهش از من خواسته بشینم کنارش وبا هاش بازی ک...
9 آبان 1392

این روزهای آوایی

سلام عشق کوچولو دختر کوچولوی من آوای مامان این روزها عجیب درگیر بازی کردن با شما توی خونه هستم. دیگه زیاد بازی کردن تنهایی رو دوست نداری و تو بازی های کودکانه ات من رو  هم راه میدی ودنبال هم بازی میگردی که اون کسی نیست جز مامان  . با هم خاله بازی میکنیم و من میشم خواهرت   صدا میزنی خواهر بیا بچه رو نگه دار من ظرف ها رو بشورم بعد به عروسکت میگی دخترم برو بغل خاله دارم غذا درست میکنم میایی و میگی مامان این غذاها واسه کیه؟ میگم واسه بابا بهروزه عسلم میگی مگه بابای من دایناسوره که این همه غذا بخوره؟ تازگیها خیلی از وقتت با نقاشی میگذره منم خوشحال که ا...
24 مهر 1392

عید قربان مبارک

همزمان با عید قربان دلت را قربانی عشقٍ... صمیمیت....و مهربانی کن.... روز اوج بندگی وتجلی ایثار ابراهیمی مبارک ...     امسال هم مثل هر سال پدر جون یک گوسفند خریده بود تا روز عید قربانیش کنه پدر جون از سال ٧٩ که حاجی شد هر سال به یاد اون روز عید قربان یک گوسفند قربانی میکنه انشاله که دوباره به زودی حج تمتع قسمت شون بشه قسمت ماهم نیز........ وقسمت تمامی آرزو مندان ...
24 مهر 1392

کودکم روزت مبارک

کودک ناز من این خنده هایی که طعم عسل میدهند و قلب آسمان را آب میکنند ای کاش همیشه در چهره ات باقی بماند...... روزت مبارک عزیزتریییییییییییینم     کاش دنیا سراسر کودکانه میشد وما کودک....... روز کودک برتمام کودکان ناز دنیا این هدیه های زیبا خدا مبارک   ...
15 مهر 1392

یک شمال پاییزی

سرانجام امسال توی پنجم مهر تونستیم بریم مسافرت و پاییز دریا هم تجربه کنیم . من و شما و بابابهروز و دایی وحید. صبح ساعت 7 از مشهد راه افتادیم و حول وحوش هفت ونیم شب رسیدیم . هوای مهر ماهی شمال واقعا بی نظیر بود روزهایی بدون آفتاب با شب هایی کمی خنک..... آوا جون عزیزم بعد از چند باری که دریا اومده بودی امسال به طرف دریا رفتی و آب بازی کردی البته شن بازی رو بیشتر دوست داشتی.       آوا در آغوش دریا     آوا و دریا         با این اسبه فقط عکس گرفتی و حاضر نشدی باهاش اسب سواری کنی     پدرانه و ...
15 مهر 1392