آوا عسلیآوا عسلی، تا این لحظه: 14 سال و 5 روز سن داره

آوای عاشقانه زندگی ام..............

یلدا یعنی خداحافظ پاییز طلایی (یلدای 92)

  میان همهمه برگ های خشک پاییزی فقط تو ماندی که هنوز از بهار لبریزی...... روز آخر پاییزت پر از خش خش آرزوهای قشنگ یلدایت مبارک     دخترک نازنینم سفیدی برف را برای روحت سرخی انار را برای قلبت شیرینی هندوانه را برای عشقت و بلندی یلدا را برای زندگی قشنگت آرزومندم   تو یلدای عشق منننننننننننننننننننننننننی جان مادر       دختر گلم ما شب یلدای امسال رو مهمون خاله فرح خاله بابایی هستیم وشب اونجا میریم ولی این سفره رو تو خونه چیدم تا شما عکس داشته باشی از یلدای امسال....     پاییز ع...
30 آذر 1392

سوغاتی های بابا بهروز از کیش برای آوا جونی

دختر قشنگم بابا  بهروز امروز از مسافرت اومد و شما کلی خوشحال شدی اینم سوغاتی هات که بابا جون زحمتشونو کشیده:   یک عروسک دکتر یک خونه عروسکی با لوازمش   یک جفت صندل     هر سه تاش سفارش خودت بود عروسکم ...
22 آذر 1392

یک پست و کلی حرف

سلام آوا جون دختر ملوسم کلی حرف دارم تا برات بگم عشق مامان اولیش اینه که امروز سه روزه که بابا بهروز جون رفته کیش و تو خیلی بهونه بابا رو میگیری و روزی چند بار زنگ میزنی وکلی سفارش اسباب بازی میدی واقعا که نسبت به پارسال چقدر فهمیده تر شدی پارسال بابا یک هفته رفت کربلا ولی یک بار هم نپرسیدی بابا کجاست ولی الان همش میگی دلم برای بابا تنگ شده  امروز از صبح بردمت خونه مادر جون تا یک کم برات تنوع بشه عصر هم رفتیم روضه خونه عمو جونت اونجا با بچه ها بازی کردی و خوش گذروندی ولی موقع اومدن به خونه خسته بودی و خوابت میومد و بهونه بابا رو گرفتی و گریه کردی الهی بمیرم برات  ولی طاها جون پسر عمو مهربونت یکی از اسباب بازی های خودش رو ...
21 آذر 1392

آوا در پاییز

آوا جون در زیباترین روز های پاییزی ..... روزهایی که با ریزش برگ هایش فریاد میزنندروزها می آیند و میروند تا ماه ها بیایند وبروند و بگویند: تو نازنین 43 ماه در کنار کسانی هستی که عاشق تو هستند و فصل هل نیز میگذرند....عزیز دلم همه ی آنچه میبینی همچون باد پاییزی میگذرد اما تنها چیزی که همیشه ماندگار است عشق عزیزانت به توست......   تو آن فرشته ای که وقتی در فصل پاییز راه میروی ؛ برگ درختان انتظار میکشند تا زودتر از دیگری پاهایت را بوسه بزند.....     حال که خدا عاشقانه طبیعت را رنگارنگ نموده و اینگونه عشقش را به زمین و زمینیان ارزانی داشته..... حال که از آسمان...
21 آذر 1392

ای که تویی همه کسم...

عزیز ترین سوغاتیه غبار پیراهن تو....                      عمر دوباره منه دیدن وبوییدن تو..... نه من تو رو واسه خودم نه از سر هوس میخوام..... عمر دوباره منی تو رو واسه نفس میخوام............ ای که تویییییییییییییی همه کسم بی تو میگیره نفسم اگه تو رو داشته باشممممممممم به هر چی میخوام میرسم.........           ...
15 آذر 1392

تولدم..........

امروز ٢٥ امین روز آبانه یک سالروز دیگه از تولد من ..... نمیدونم که این چه حسیه که هر کسی هر سال تو سالگرد تولدش این تلنگر  رو به خودش میزنه که الان کجای زندگیش ایستاده ؟ آیا امسال همون کسی هست که سال قبل همین موقع از خودش انتظار داشته؟ منم این تلنگر رو به خودم زدم .....شاید چندین سال پیش بزرگترین هدفم در زندگی ادامه تحصیل تا مقاطع خیلی بالا بود کلا از بچگی به درس خوندن علاقه مند بودم ولی الان من یک مامان لیسانسه ام و از روزی که حضور یک فرشته کوچولو رو تو زندگی ام حس کردم قید ادامه تحصیل رو زدم شاید تا روزی که آوای نازم بزرگترشد...... ولی امسال یک سال دیگه از مادری کردنم برای آوای زند...
25 آبان 1392

السلام علی الحسین

    قافله محرم امسال هم از دلهای ما عبور کرد و هر شب با دخترم میریم هیئت.... از وقتی خیلی کوچیک بود به عشق امام حسین تو هیئت ها لباس مشکی تنش میکردم و تا جایی که برای بقیه عزادارها مزاحم نباشم هیئت میرفتم....( آخه بچه بلاخره سر و صدا داره) دلبند من چقدر زود توی دل زلالش این عشق رو احساس کرده که هرشب میپرسه مامان کی بابا میاد بریم هیئت؟ چند روز پیش توی خونه داشت از تلویزیون مراسم عزاداری یک حسینیه رو نگاه میکرد که یک مرتبه با اون صدای نازش گفت : یااااااااا حسین و دل من پر از این حس که غربت این آقا دل کوچک و بزرگ را میلرزاند..... دیروز آوا با موبایل من بازی میکرد و تند تند صدای بازی ها رو کم میکرد .....
19 آبان 1392

آوا دکتر میشود.........

چند روز بود که دلبر کوچولوی خانه مان از ما طلب یک چیزی داشت وسیله های دکتری.... البته که قبلا این وسیله ها را برایش خریده بودیم ولی این دفعه جور دیگرش را میخواست که چراغ هایش روشن بشود و کیف داشته باشد مثل آقا دکتر خودش و بقول خودش میخواست دکتر واقعی بشود .... وطبق معمول آقای پدر خواسته دلبند کوچوکمان را برآورده کرد تا باز هم لبخند زیبایش که از هزار تشکر ارزنده تر است را بر لبان زیبایش ببینیم   البته که دختر مودبمون تشکر هم یادش نشد.....     تمام وسیله هاش با چراغ های رنگی روشن میشوند     اینم از خانم دکتر آینده انشاله      ...
15 آبان 1392

این روزهای بی تکرار کودکی ات

سلام عشق کوچولو مامان توی این هوای سرد پاییزی بیشتر روزها خونه هستیم و وقتمون رو دو نفری با هم پر میکنیم اکثر روز من وتو توی خونه با هم تنها هستیم و یکجوری به دو نفره بودنمون عادت کردیم.... دختر خوشگلم چند روز پیش که جایی کار داشتم و شما رو خونه خاله انسیه گذاشته بودم وقتی وارد خونه خاله شده بودی با تعجب به خاله گفته بودی که چرا تو خونه تنهایی ؟ شما همیشه تو خونتون تنهایی؟ چون ما دو تا همیشه تو خونه با هم سرگمیم فکر نمیکنی که کسی میتونه تو خونه تنها باشه.. چقدر این روزها سریع میگذرند و چقدر من گرفتار این احساس دو گانه که هم از بزرگ شدن و عاقلتر شدنت پر از غرور میشم و در کنار این حس غرور دلم برای کود...
15 آبان 1392